الان که دارم مینویسم اشکام همونجوری دارن میریزن....
خاطرات من

الان که دارم مینویسم اشکام همونجوری دارن میریزن....

خیلی دلم گرفته...اونقدر گریه کردم که سرم به حد انفجار درد میکنه......

قضیه از یکشنبه 5 شهریور شروع شد...البته چند ماهی هست که بحث پیدا کردن زن واسه داداشی رو دوره ولی خیلی جدی نبود و منم همش مسخره بازی در میاوردم فکر نمیکردم که داداش زیر بار بره.....

بلآخره یکشنبه که بازم بحثش پیش اومد یه دفعه ابجی دومی خواهر دوستش رو پیشنهاد داد و شروع کرد ازش تعریف کردن........

بعد از چند ساعتی یه دفعه یادش اومد که قرار بوده دختره از طرفه دانشگاه بیاد مشهد..........

خلاصه صحبت کردیم و قرار شد ابجی زنگ بزنه به دوستش و امار بگیره ببینه اومده یا نه...

زنگ زد و اونم گفت اومده ابجی هم گفت شمارشو بده برم ازش سر یزنم و ببینم چیزی لازم نداره!!!

اونم داد و ابجی هم بهش مسیج داد و اونم گفت امشب میخان ببرنشون حرم...و قرار شد بریم ببینیمش..شب همه با هم رفتیم..من و ابجی رفتیم جلو بقیه هم کنارمون طوری که نفهمه نشستن و دیدنش...

خداییش دختر خوبی بود...حجاب...خوشگلی...اخلاق...ادب...

ولی بعد از رفتنش وقتی همه ازم راجبش پرسیدن اصلآ نمیتونستم ازش تعریف کنم و خداخدا میکردم که داداش بگه نه......

ابجی هم که مدام ازش تعریف میکرد!!!!

خلاصه اون شب کلی صحبت شد ولی چون قشنگ ندیده بودنش به نتیجه ای نرسیدیم و قرار شد پس فرداشب دوباره بریم و ببینیمش...

دیشب هم خیلی دلم گرفته بود و کلی گریه کردم ولی حوصله نداشتم بنویسم....

اول از همه دیشب که ایمیلم رو چک کردم دیدم حمید دو تا میل داده که کارم داره و باهاش تماس بگیرم اما من هرگز این کارو نمیکنم چون دیگه نمیخام شروع دوباره ای رو تجربه کنم...خلاصه از این قضیه یکم فکرم درگیر بود.....واقعآ نمیدونم باید چیکار کنم فقط میدونم دیگه هرگز جوابشو نمیدم!!!!!!!!!!این اولین و اخرین تجربه دوستیم بود....هر چند که خیلی پاک بود و در ضمن هدف ازدواج بود ولی الان که فکر میکنم میبینم باید میذاشتم خودشو بکشه ولی جوابشو نمیدادم....مطمئنآ اینا همش فرمالیته بود و هیچوقت همچین کاری نمیکرد.........البته ناگفته نماند که اون ثابت کرد دوستم داره حتی با خونواده اش هم صحبت کرد و راضیشون کرد ولی خونواده ی من قبول نکردن.....هر چنداون گفته راضیشون میکنه ولی من یقین دارم نمیتونه و راضی نمیشن...

بی خیال قرار بود دیگه بهش فکر نکنم......

دیشب من تو اتاق موندم و ابجی و شوهرش پیش بقیه تو سالن خوابیدن...من که ظهرم خوابیده بودم خوابم نمیومد و تو اتاق لامپ رو روشن کردم داشتم درس میخوندمکه ابجی یه دفعه از خواب بلند شد و گفت لامپ رو خاموش کن که نمیتونم بخوابم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این در حالی بود که شوهرش هر شب تا صبح تو اتاق منه و مطالعه میکنه...

خیلی تعجب کردم چطور شوهرت که باشه عیب نداره اونوقت من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

بعدم که دید خاموش نمیکنه مامان رو بیدار کرد ومنم به خاطر مامان خاموش کردم..........

ایت دفعه ی چندمی بود که ابجی یه جورایی شوهرش رو به ما برتری داده بود...........کلا از وقتی که ازدواج کرد و خصوصآ بچه دار شد دیگه اون ادم سابق نیست.....خواهری که بی نهایت منو دوست داشت.....به قول خودش جوجه اش بودم و.........

خیلی دلم شکست لامپ رو خاموش کردم و چند ساعتی تو تاریکی فکر کردم و گریه کردم.............

کاش هیچوقت هیچ کدوم از ابجی هام ازدواج نمیکردن........................................................

و اما قضیه ی امشب یعنی سه شنبه 7 شهریور.امشب هم رفتیم حرم ایندفعه به جزداداش همه اومدن جلو...

متآسفانه یا خوشبختانه توسط همه پسندیده شد.........

داداش هم که هیچی نمیگه و سکوت هم علامت رضایته........................

 تو راهه برگشت بغض گلومو گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم...ولی تو ماشین دیگه اشکام بدون صدا گونه هام رو تر کرده بود...

که ابجی دومی دید و بلند گفت و همه هم تقریبآ مسخره ام کردن و بهم خندیدن........

اخه من همش یه داداش دارم خیلی هم دوستش دارم حس میکنم اگه ازدواج کنه دیگه مال من نیست میشه مال یکی دیگه اونوقت من دق میکنم از تنهایی....اینم میشه مثل ابجی هام.......

اون شبم گفتم من کلآ با اصل ازدواج مخالفم

خلاصه اومدیم خونه و من همچنان بغض داشتم و اومدم تو اتاق و بعد از کلی گریه شروع کردم به نوشتن......

خدایا کمکم کن....

میدونم داداش هم که ازدواج کنه میشه مثل دو تا ابجی هام دیگه مثل الان نیست..........

اونوقت اون یکی ئیگه رو هم دوست داره اما من نمیخام اینجوری باشه........

اون فقط باید مال من باشه..........

من تصمیم گرفتم اصلآ ازدواج نکنم چون منم نمیخام مثل بقیه تغییر کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا همه چی رو به تو سپردم....

خدایا چنان کن سرانجام کار

                           تو خشنود باشی و ما رستگار

 



نظرات شما عزیزان:

مهدی
ساعت20:32---30 شهريور 1391
هر وقت احساس تنهایی وغربت کردید .......یادتان نرود که خدا در همین نزدیکی است........و یادمان باشد با تمام بدی هایمان.......خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است........

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : فرشته

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 165
بازدید ماه : 161
بازدید کل : 30429
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جستجوگر گوگل

كد تغيير شكل موس